افسون (شبنمقلیخانی): بشین شطرنج بازی کنیم کاوه: من بلد نیستم افسون (شبنمقلیخانی): نترس! با من بازی کنی ممکنه ببازی اما بردن رو هم یاد میگیری 🎥 مانکن ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ببخشید که بابات شدم پسرم گریه نکنی ها ولی نه گریه کن اصلا گریه مال مرده اما سرشو باید بالا بگیره و گریه کنه 📽 حوض نقاشی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ آدم دوست داره همینجوری بشینه جلوت زل بزنه بهت نگات کنه غرق شه توو روت 🎥 لانتوری ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ آدمها گریه میکنند نه به این دلیل که ضعیف هستند بلکه به این دلیل که سالهای زیادی قوی بودهاند 🎥 Transcendence ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ نمیشه تا آخر عمر یه پات اینور جوب باشه یه پات اونور جوب بالاخره یه جا جوب گشاد میشه 🎥 The Past ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ توی اين مملکت بخل، حسادت و تنگ نظری شغل دوم همه مردمه 🎥 خانهایرویآب ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ زندگی به من آموخت تنها چیزی که با مرور زمان درست میشه، ترشیه بقیه چیزا با پول همون لحظه درست میشه 🎥 کلاه قرمزی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ مجری: تنبلی مادر همه بدبختیاست پسر عمه زا: باشه به هر حال مادره "احترامش واجبه" 🎥 کلاه قرمزی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ خداوند به ما خدمت بدهد به شما توفیق کنیم 📽 مارمولک ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ گاهی زنده موندن سخت تر از مردنه 🎥 سال های دور از خانه ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ یه نخ سیگار میدی؟
تو به هون اندازه بزرگی که من اجازه میدم باشی 🎥 Millers Crossing @~@~@~@~@~@ ژیژی (لسلی کارُن): من ترجیحاً میخوام با تو بدبخت باشم تا بدونِ تو 🎥 Gigi @~@~@~@~@~@ داشتم به صدات گوش مےدادم حواسم به حرفات نبود شهاب حسینی (📽پرسه در مه) @~@~@~@~@~@ عشق چيزه عجيبيه وقتی از چنگت دراومد ديگه نميتونی پسش بگيری زندگيه ديگه؛ يه روز عاشقشی روز بعد... هيچ حسی نداری عشق تورو عوض ميکنه 🎥 Chinese Puzzle @~@~@~@~@~@ سمت هر کس انگشتی نشانه روی سه انگشت به طرف خود توست 🎥 Shutter Island @~@~@~@~@~@ ایرانی جماعت دهنش سرویس شه، انقلاب میکنه 📽 چهارانگشت ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ پرویز پرستویی: اینجور شده دیگه وقتی به یه آدم زیادی لطف می کنی بعد از مدتی هم خودشو گم میکنه هم تورو 📽 زیر تیغ @~@~@~@~@~@ داداش ابد و یک روز یعنی چی؟ یعنی کل عمرتو تو زندونی، حبس ابد که بهت بخوره ممکنه عفو بخوره بت بعد ده پونزده سال ازاد بشی ولی ابد و یک روز که بت بخوره امکان نداره آزاد بشی؛ یه روز بعد مرگت آزادت میکنن 📽 ابد و یک روز @~@~@~@~@~@ جنگ که برنده نداره اونایی تو جنگ برنده اند که اسلحه میفروشن اونا میخوان از تنگه رد شن اما نمیدونن باید اول از رو جنازه ما رد شن 📽 تنگه ابوقریب @~@~@~@~@~@ (زنده یاد خسرو شکیبایی): اگر حجاب رو رعايت ميکنيم فقط به خاطره احترام به عقيده شماست ما با هم راحتيم اما بی غيرت نيستيم 🎥 دلشکسته @~@~@~@~@~@ مهران مدیری : تا دیروز وامیستادی جلو در آسانسور میگفتی دربست! الان آپارتمان نشینی یاد ما میدی؟ 🎥 دایرهزنگی @~@~@~@~@~@ من دوستت دارم،ميخواستم باقی عمرم و با تو بگذرونم
بد اخلاق بودن بد نیس ولی اینکه اخلاق خوبتو واسه یه مشت بی لیاقت رو کنی غلط اضافسر 📽ممنوعه * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * میدونی تو این شهر چقدر دختر هست که آرزوشونه جای تو باشن؟
روزی روزگاری شیخ و مریدان در راه بودن برای رسیدن به میدان شهر شیخ که فشار ریق بر او حائل شده بود یه دست به باکسن خویش گرفته بود و زیکزاک تند تند راه میرفت و از مریدان جلوتر بود و مریدان نیز پشت سره شیخ راه می آمدن و راه رفتن شیخ را در آن حالت مسخره میکردند و چون خری چموش عرعر میکردند و میخندیدن همیطوری که شیخ از آنها جلوتر بود کاکول ستار شیرازی ، خود را سریع به شیخ رساند و گفت یا شیخ من سبزی فروشی در کنار رودخانه میشناسم که ،مرا خیلی بیشتر از شما ، احترام میگذارد و احترام بیشتری نسبت به شما برایم قائل است و مرا والا مقام مینامد شیخ که بسیار تحت فشار بود همی خواست از همکلامی با کاکول ستار فرار کند ولی او که بسیار پلید و خبیث بود هی گیر سه پیچ داده بودندی که شیخ اگه باور نمیکنی بیا بریم پیشش و دست شیخ را گرفتندی و زوری زوری به سمت رودخانه بردندی و سبزی فروووش تا چشمش به کاکول ستار افتاد از جای برخواست و گفت جناب والا مقام ، خوش آمدید ، حتمن برای خرید سبزی بر من منت نهادید ، چه میخواهید ؟؟ کاکول ستار که بسیار سرمست و خوشنود از چاپلوسیه سبزی فروش بود برق خوشحالی از خشتکش به هوا خواست و رو به شیخ گفت شیخ ریدم در ریشت ، توجه نمودی ؟؟ سپس مرده سبزی فروش ، رو به کاکول ستار گفت ، والا مقام جان ، به نظرتان شیخ نیز سبزی میخواهد ؟؟ شیخ اندکی دست به خشتک برد و گفت عمو سبزی فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ شیخ دوباره فرمود : سبزی کم فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ سبزیت باریکه ؟؟ _ بله شبهات تاریکه ؟؟ _ بعله مریدان که دیدن مکالمه بین سبزی فروش و شیخ ریتمیک است شروع کردن به قر دادن و رقصیدن *tombak* *akhmakh_dance* عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ سبزی گِل داره _ بعله درد و دل داره _ بعله عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ خلاصه عمو سبزی فروش که گریپاژ کرده بود و شرطی شده بود هرچی که شیخ میگفت ، او همانطور که قر میداد میگفت بعله شیخ در ادامه فرمود عمو سبزی فروش _ بعععله ؟؟ منو دوستم داری _ بععععله عمو سبزی فروش _ بعله من نعنا میخوام _ بعلههه تو رو تنها میخوام _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله من ترب میخوام _بعله تو رو یه ربع میخوام _ بعله :khak: :khak: مریدان بعد از شنیدن این قسمت شعر در حالی که قر میدادند و میگفتن بعله بعله شروع به جفت گیری با هم کردند شیخ همچنان ادامه میداد عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزیت آشیه ؟؟ بعله عمه ات لاشیه ؟؟ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله تو که دوستم داری _ بعله میخوام برینم _ بعله خیلی میرینم _ بعله سپس شیخ در حالی که در حال قر دادن بودند شروع کرد در مغازه سبزی فروش ریدن و برای اینکه کسی متوجه نشه همیطوری به شعر ادامه میداد بقیه هم قر میدادند عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله یکم مونده فقط _ بعله دیگه آخراشه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله دستمال نداری ؟؟ _ بعله کونم گوهیه _ بعله دستمالو بده _ بعله روزنامه بده _ بعله سپس شیخ دستمال و روزنامه را گرفت و باکسن کون خود را پاک کرد و ادامه داد عمو سبزی فروش _ بعله ستار میگوزه _ بعله خیلی میگوزه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله ستاره چه اَخه _ بعله هی میترکه _ بعله *palid* *palid* خلاصه همیطوری شیخ با ریتمیک خوندن این آهنگ همه را هیپنو تیزم کرده بود و یواش یواش از سبزی فروش دور شد سبزی فروش هم همچنان در حال قر دادن بود و میگفت بعله که نا گهان به خود آمد و دید شیخ روی سبزی ها و تراوز و مغازه و خودش و در و دیوار و همه ریده است در مسیر برگشت شیخ دست به گردن کاکول ستار انداخت و در حالی که مریدان همچنان در حالی که میگفتن بعله بعله به سرو کله ی هم میکوبیدن و دنبال شیخ و کاکول ستار می آمدن به کاکول ستار گفت این سبزی فروش آدم شل مغزی است ، زیاد به حرف هایش اعتنا نکن ، او به اردکی که در مغازه دارد هم میگوید والا مقام کاکول ستار بعد از شنیدن این از خود بی خود شد و با سرعت زیاد شروع به قر دادن کرد و منفجر شد *miterekonamet* *miterekonamet* و از وی چند تکه خشتک و یک پیژامه آبی راه راه به دست آمد که خاکش کردند تا کاکول ستاری دیگر رشد کند و سبز شود *ghalb* *ghalb* باشد که رستگار شود و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان ، نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
شونره آذر روز دانشجو تو ایرانه یه خاطره برا اون روز دارم که میگم خدمتتون ترم اخر دانشگاه بودم و قدیمی برا همین اتاق بسیج دانشجویی رو دادن بهم که ژتون غذای دانشجو ها رو بدم البته خودمم بدم نمیومد چون میشد روزی چندتا ژتون تک زد و وقتایی که غذای سلف سرویس دانشگاه خوب بود..یه دل سیری از عزا دراورد یا به داد رفیقا ی گشنه رسید خلاصه که بد نبود روز شونزده اذر بهم گفتن که از بعد از ظهر تو اتاق باشم چون مراسم بود و برا خوابگاههای بیرون دانشگاه غذا نمیبرن تا همه اجبارا بیان تو مجتمع مرکزی و منم ژتون اضطراری به اونایی که میان بدم برا شام اینطور که مشخص بود از چندتا از دانشگاههای شیراز هم میومدن و اصل کار من خدمت دهی به اونا بود ^^^^^*^^^^^ القصه تا وسطای مراسم کار من شد ژتون دادن به ملت اخرای مراسم که میخواستن شام بدن...منم هُل خوردم تو سالن مراسم عجیب بود که چلوماهی و نوشابه و مخلفات تو ظرف یکبارمصرف سرو کرده بودن قاشق و چنگال یکبار مصرف هم داخل ظرف رفتم کنار دوستام نشستم و شروع کردم شام خوردن حین خوردن چنگال پلاستیکی شکست..اونو انداختم دور و با قاشق ادامه دادم که قاشقه هم شکست..ارزونترین مدلش رو خریده بودن ناکس ها عوض چلو ماهی رو با خریدشون جبران کرده بودن دیدم انگار نمیشه ادامه داد طبق روش اجداد بز چرون خودم با دست نشستم به خوردن خدایی کیف هم میداد یه لحظه دیدم کل ردیف دوستان دارن با دست میخورن..دیگه عادی شد..یه مِلِچ مولوچی راه افتاده بود که واویلا حضرات رؤسای دانشگاه هم برا اینکه رزومه ی کاریشون عالی بشه از صدا و سیما و خبرنگارها هم دعوت کرده بودن تا این مراسم رو پوشش بدن به جهت پاچه خواری بالا دستی های خودشون شام تموم شد..مراسم تموم شد..منم از خستگی زیاد رفتم تو همون اتاق بسیج..در رو قفل کردم و کپیدم..فرداش هم تا عصر کلاس داشتم عصر فرداش رفتم خونه ^^^^^*^^^^^ در بدو ورود حس کردم یه خبرایی هست چون همه چی مشکوک بود وارد که شدم داداشم رو دیدم..تا سلام کردم منفجر شد از خنده..شکمش رو گرفت و رو زمین ولو شد رفتم تو پذیرایی دیدم همه منو که میبینن هرهر میخندن یه لحظه شک کردم نکنه شلوارم پاره س یا موهام یجوری شدن تو اینه نگاه کردم و دیدم نوچ همه چی عادیه تا اینکه بابامو دیدم عجیب بود اون نمیخندید برعکس داشت با غیض نگاهم میکرد سلامش کردم گفت زهر مار خاک بر سرت بیشعور دیگه واقعا گیج شده بودم نمیدونستم چی شده..چه خبطی کردم یا خدا اخرش مادرم اومد و گفت بچه جون..تو همیشه باید عین عنتر ادا در بیاری اونم تو دانشگاه..اونم جلو دوربین تلویزیون؟؟ گفتم به جون خودم من کاری نکردم مادرم گفت باشه..تو درست میگی..پس بشین پای اخبار و شاهکارت رو ببین تا دوساعت که کانال عوض میکردم تا شبکه ی یک..اخبار سراسری پخش شد بعد کلی طول و تفسیر مراسم دیروز دانشگاه شیراز رو نشون داد حالا قصه چی بود دوربین یه لحظه میوفته روی من منم با دست دارم کوفت میخورم بعد این صحنه رو چند بار هی نشون داد از قرار از دیروز تا امروز شبکه ی استانی سه بار شبکه ی سه..شبکه ی یک..هر کدوم دوبار شام خوردن من رو نشون داده بودن دستمو رو به اسمون کردم و گفتم ای خدا تورو خدا منو بکش کم تابلو بودم تو دانشگاه این آخریش رو چکار کنم؟ فردا هم امتحان دارم اگه نرم دانشگاه هم که بابام منو شقه میکنه برم هم که عین آدم کون پتی همه بهم میخندن خدایا به چه گناهی منو داری میچزونی؟؟؟ هعییییی فرداش تو خیابون ملت هم بهم میخندیدن تو دانشگاه که هیچی..کلا سوژه شده بودم تا یکماه هم پس لرزه های اون شام خوردن منو میلرزوند فقط اینو فهمیدم قاشق چنگال یکبار مصرف خر است دانشگاه خر صدا و سیما پدرجد همه ی خرها س شام خر است مراسم خر است شونزده آذر خیلی خر است اما غذا خوردن با دست خیلی باحاله برنج خالی رو بادست بخوری تو دهنت مزه ی چلوکباب سلطانی میده ....
ترم چهارم دانشگاه بودیم بعضی از دروس عمومی هم خب قاطی پاتی بود و از هر رشته ای داخل کلاسا بودن از قضا یه پسری بود که بنده خدا قد کوتاهی داشت حدودا نود سانت بیشتر نبود..فرم دست هاش هم یجوری بود..کوچیک و تپل این بنده خدا حالا به هر دلیلی گوشه گیر بود و با کسی نمیجوشید..لابد مسخره ش میکردن ^^^^^*^^^^^ خلاصه وسطای ترم بود که یروز حسب اتفاق من داشتم با موتور از سربالایی خرکی دانشگاه بالا میرفتم تا برم سرکلاس که دیدم همین پسره از اتوبوس جا مونده و داره تندتند میره که برسه رسیدم بهش و گفتم سوار بشه تا برسونمش ولی مگه قبول میکرد با هر مصیبتی بود سوار شد و رفتیم این اتفاق باعث شد که باهم رفیق بشیم بعد یه مدت باهم کلی کوک شدیم اخرای ترم بود که یروز بهم گفت اگه فردا بیکاری بریم باهم یه گشتی بزنیم پیشنهادش جالب انگیز بود..اخه ازش بعید بود قرار گذاشتیم و فرداش باموتور زدیم بیرون پیشنهاد داد بریم بیرون شهر و یه جای دور با تعجب قبول کردم و رفتیم یه جایی که تو عمرم نرفته بودم القصه نشستیم و یه مقدار هله هوله داشتیم خوردیم بعد یکساعت بهم گفت میدونی چرا اومدیم اینجا گفتم جنابعالی مغز خر میل کرده بودی دیگه اومدیم بعد یه خنده ی عربده مانند گفت نه ستار حقیقتش تو مثل برادرمی گفتم بیایم اینجا تا یه چیزی بگم گوشام تیز شد گفتم خب بفرما..بگو بعد یه ربع اسمون و ریسمون بافتن گفت از یه دختری خوشش اومده چون خودش شهرستانیه ازم خواست براش تحقیق کنم و اگه همه چی مثبت بود..من از طرفش برم با دختره صحبت کنم و اجازه بگیرم با خانواده ش برن خواستگاریش ^^^^^*^^^^^ نمیدونم تو شرایط اینجوری بودین یا نه داشتم از خنده تو خودم جر میخوردم..اما میترسیدم بخندم و طرف ناراحت بشه گفتم خب حالا اون دختر کیه جوابش منو تا انفجار برد اخه دختره یکی از پولدارترین..های کلاس ترین..مغرور ترین و گَنده دماغترین دخترای دانشگاه بود که حتی بابای خودشم تحویل نمیگرفت به پسره گفتم جعفر حالا هیچ راهی نیست بیخیال بشی اخه اون دختره یجوریه به تو اصلا نمیخوره یعنی خب ببین زن گرفتن که الکی نیست و مکافات داره بعدشم اینا رو همون تو شهر میگفتی آواره ی کوه و کمر مون کردی برا همین؟ بگذریم یه قهری کرد که وامصیبت قبول کردم که برم پیش دختره و بگم جعفر عاشقش شده ^^^^^*^^^^^ برگشتیم سمت شیراز تو مسیر چند دفعه از خنده نزدیک بود با سر بخوریم زمین ..... چند روز بعد دیدم اون دختره یجا نشسته رفتم سمت و کاملا با ادب گفتم اجازه هست یه مطلبی رو بگم خدمتتون دختره هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت اقای اریافر با عرض معذرت من قصد ازدواج ندارم مخصوصا با شما منم نه گذاشتم و نه برداشتم و رک گفتم چی پیش خودت فکر کردی تورو مفتکی هم بدن بهم نمیخوام توهم زدین دلیل اینکه اومدم پیشتون اینه که بگم اون دانشجو قد کوتاهه..اسمش جعفره اون ازم خواسته بیام از شما اجازه بگیرم. برا امر خیر بیان خونتون همیشه برام سوال بود اون کیفی که خانمها همیشه باهاشونه چی مگه داخلشه تا که یقین پیدا کردم حتما چندتا آجر نکبتِ خر چنان با کیفش تو کله م کوبید که خون از کله م جاری کرد چندتا از دوستام رسیدن و منو بردن بهداری تا دوروز هم که سرم از درد داشت میترکید روز سوم رفتم دانشگاه دختره تا منو دید اومد سمتم فوری داد زدم آقووو من غلط کردم از گور مرده و زنده م خوردم ول کن جون بابات دختره اومد و معذرت خواهی کرد و گفت که انتظار از همه داشته الا جعفر حالا نمیشه ناحق گفت جعفر یجوری بود ولی خب این وسط کله ی من چرا تاوان داد خدا عالمه ^^^^^*^^^^^ فقط چندتا تجربه نصیبم شد هرچند دردناک اما عالی هیچوقت با موتور کسی رو سوار نکنم رفاقت با جعفر نامها ممنوع هنگام صحبت با خانم ها ازشون قد یک طول دست بعلاوه ی طول یک کیف فاصله بگیرم هیچوقتی عصای خیر برا کسی نشم علی الخصوص امر خیر دانشگاه خر است ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دوره ی دانشگاه یه قسمتی از زندگیه که خاطرات تلخ و شیرینش از ذهن انسان پاک نمیشه چون یه سیکل از زندگیمونو اونجا تلف کردیم دوره ی دانشگاه برا من همیشه خاطره انگیز بوده بخصوص که پسر آرومی نبودم بز درونم با خر درونم زیادی بیش فعال بودن برا همین آتیشی نبود که نسوزونم ^^^^^*^^^^^ تو کلاس یه بچه خرخون داشتیم که خیلی هم بد ذات بود از اونایی که از سر و کول همه بالا میرن تا خودشونو به قله برسونن البته پیشرفت خوبه ولی نه به قیمت لِه کردن بقیه القصه این بشر دوپا خیلی ادم گندی بود محال بود برا اینکه خودش تک باشه تو کلاس زیراب کسیو نزنه..کسیو خراب نکنه مثلا اگه قرار بود اخر ترم..کلاسها رو زودتر تعطیل کنیم..که بیشترش هم پیشنهاد اساتید بود یعنی استاد میگفت اگه همتون باهم نیاین کلاسی تشکیل نمیشه حالا این نکبت عنتر برقی همه رو تشویق میکرد که کلاس نیان..اما خودش میومد و گند میزد به همه چی یبار دقیقا از عمد باعث شد تا یکی از دخترای دانشجو که سر جلسه ی امتحان داشت برا اینکه نمره بگیره؛تقلب میکرد گرفتار بشه قصه از این قرار بود که اون دختر بدبخت داشت از رو جزوه مینوشت..این نکبت متوجه میشه و چون پشت سر دختره نشسته بوده همون لحظه دستشو بالا میگیره که مثلا سوال داره..مراقب هم میاد و مچ دختر بدبخت گرفته میشه بعد اون جریان دیگه همه اونو شناختن و بایکوت شد اما این کم محل شدن براش کم بود..باس ادب میشد چندتا از بچه ها تصمیم گرفتن سر و کله رو بپیچن و یجا تنها گیرش بیارن و آردش کنن اما این نقشه ی خوبی نبود..بالاخره لو میرفتن تا اینکه اومدن پیش من و خواستن کمکشون کنم منم که سرم درد میکرد برا اذیت کردن ^^^^^*^^^^^ دانشگاه ما یه استخر سرپوشیده داشت که سانس های مختلف برا پسر ها و دخترها بود به بچه ها گفتم سر کلاس بیان پیش من از استخر بپرسن که کی میشه رفت و اینا بعد طوری که این متوجه بشه من ساعت های سانس پسرونه رو میگم چند روز بعد دوباره بیان و هی بمن اصرار کنن که چکار میکنی مفتی چندسانس میری استخر بعد من اروم یه مشت حرف الکی میزنم و شما آخ و اوخ کنین مثلا وانمود کنین که عجب راهی یاد گرفتین بقیه ش رو بسپارین بمن القصه یه ده روز شد تا این فیلم ما جواب بده یروز اول صبح..اون شازده پسر منو کشید کنار و گفت قصه چیه میگن تو چندساعت تو استخر میری و پول نمیدی بهش گفتم نه..اینطور نیست از اون اصرار و از من انکار تا اینکه اخرش گفتم بهش توی استخر..اون دوش ها هست که موقع خروج میری خودتو اب میکشی برو اونجا..بی سر و صدا..در رو از داخل ببند..یه نیم ساعت بعد..سانس جدید که شروع شد..بیا قاطی ملت و حالشو ببر نقشه م گرفت فردا این جناب زرنگ صبح اول وقت میره استخر..بعد از تموم شدن سانس..میره تو اتاقک دوش..همونجا میمونه تا سانس بعد غافل از اینکه سانس بعد مال خانوما بوده ^^^^^*^^^^^ هیچی دیگه حراست منو خواست گفتن این بابا میگه راهنماییش کردی منم گفتم من گفتم بره تو اتاقک تا سانس بعدی نگفتم که بره وسط سانس خانمها پس خودش کرم داشته وانگهی من بگم بیوفت تو چاه باس بره بیوفته؟ یه مدت اذیتم کردن اما خب به اخراج شدن یه ادم رذل و آشغال می ارزید ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
اون عهد بوق،موقعی که رفتم دانشگاه همه ی ذهنیتم از دانشگاه یه محیط رسمی با یه عده دانشجوی همه چی تمام با یه تعداد استادِ شسته روفته بود وارد که شدم دیدم این صدا و سیما کلا ما رو اسکول کرده عامو ملت هر کاری میکردن الا درس خوندن البته ناگفته نماند که اون بیست سال قبل خب خیلی جو دانشگاهها بهتر بود ^^^^^*^^^^^ القصه بعد دوترم که به محیط اشنا تر شده بودیم هنوزم تو این فکر بودم اگه یروز یهو تو راه پله خیلی اتفاقی به یه دانشجوی دختر تنه زدم و جزوه هاش پخش زمین شد بعد حتما باید ازدواج کنم؟ کلا تو این توهمات بودم که یروز توی راهروی دانشگاه یه صدای لطیفی بگوشم خورد خیلی عجیب بود که اون صداهه داشت فامیلی منو میگفت برگشتم دیدم بعععععله یکی از همکلاسای خودمونه یه دخترخانم خیلی باکلاس و متشخص خبر داشتم که باباشم از اون مولتی میلیاردرای شهره یه صداهای گنگ و نامفهومی هم بگوشم میخورد انگار صدای هلهله و شادی بود انگار قرار بود یه اتفاق خیلی خفن و رومانتیک بیوفته یه لحظه ذهنیت هام قاطی شدن پیش خودم گفتم چرا اینجوری پس؟ مگه نباس تو راه پله بهم بخوریم و اینا بعد فکر کردم خو لابد اینم یه مدل دیگه س برا ازدواج که برام تعریف نشده بعدش فکر کردم حالا که داریم متاهل میشیم ماشین چی بخریم بنز خوبه بی ام و خوبه ولی بهتره برا اول کار یه ماشین ارزونتر بخریم تا درسمون تموم بشه بعد که خونه مونو تبدیل به یه ویلای لاکچری کردیم بعد من بنز میگیرم خانمم هم یه بی ام و کروک ^^^^^*^^^^^ همینطور داشتم به شرکت نداشته م و سفرای خارجی و اینا فکر میکردم یهو دختره با یه لبخند غلیظ و چشمانی پر از اشک بهم گفت آقای آریافر خیلی ببخشیدا پشت شلوارتون پاره س یهو بنز و شرکت و ویلا و ازدواج و همه چی دود شد رفت هوا بسرعت نور دستمو به پشت باسنم زدم و دیدم اشهد ان لا اله الا الله بسم الله القاسم الجبارین انا لله و انا علیه راجعون شلوارم از زیر خشتک تا پس کمرم جر خورده حالا اینا هیچی اون شورت مامان دوز رو که داشت به ملت عرض ادب میکرد رو کجام کنم تازه اونم هیچی اون صد نفری که کف سالن ولو شده بودن نکنه من باعث شدم از خنده بمیرن؟ خونشون گردم نیوفته یا خدا دختره که کف سالن پهن شده بود و هلیکوپتری میرفت ^^^^^*^^^^^ القصه یه یکهفته ای که دانشگاه که هیچی از خونه هم بیرون نمیومدم بعدشم اجبارا خودمو به بیعاری زدم و انگار نه انگار که چیزی شده باشه میرفتم دانشگاه بماند که هرچی متلک تا عالم هستی بود نثارم میشد ولی تجربه های خوبی کسب کردم مثلِ صدا و سیما و این فیلما همش الکیه تو دانشگاه حلوا خیرات نمیکنن یهو میبینی گوه خیرات میکنن هر صدایی بگوشم رسید تحت هر شرایطی پشت سرمو نگاه نکنم ازدواج تو دانشگاه خر است هر شلواری خریدم پنج سری با جوالدوز خشتکشو خودم بدوزم من الله بح بحون ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ روز دانشجو مبارکا باشه
^^^^^*^^^^^ یه اصطلاحی هست که میگه دوسال میریم سربازی شصت سال خاطراتشو تعریف میکنیم حالا یجور دیگه هم هست میگن دوسال عمرمون تلف شد پدرمونو دراوردن ... و اینا بعد همش مینالن که عخییی چه روزایی بود یادش بخیر ... و اینا ^^^^^*^^^^^ بگذریم تو سربازی اینایی که پایه خدمتیشون بالاست معمولا دیگه چموش بازی در میارن پست نمیدن میشن ارشد و اذیت جدیدا میکنن بهرحال برا خودشون حق اب و گِل دارن قبلا گفتم خدمتم توی نقطه ی صفر مرزی بود و تو سنگر کمین چون تیربارچی بودم و تیربار هم دوتا خدمه میخواد همیشه یکیو میفرستادن کمکی برا من ولی خب دو روزه از اون جهنم جیم میزد و من تک میشدم بگذریم که من ژنتیک تنهایی خودمو دوست داشتم پس از خدا م بود کسی دورم نباشه ^^^^^*^^^^^ یروز چندتا سرباز صفر رو فرستادن پاسگاه ما افسر مافوق هم کمال سوءاستفاده رو از این بدبختا میکرد ولی برا ما قدیمیا جرات نداشت شاخ بشه چون بد جور ضایعش میکردیم از قضا یکی از این جدیدا خیلی پسر ساده و در عین حال نفهمی بود سر همین نفهم بازیش خواستن اذیتش کنن به این شاخ شمشاد گفته بودن اینجا باید حق طناب بگیری این یه اصطلاحی بود تو سربازی که برا بچه ترسو ها کاربرد داشت یعنی با طناب خودتو دار بزنی و گویا کسی به این شاخ شمشاد گرا نداده بود که این یه اصطلاح سرکاریه ^^^^^*^^^^^ ضمن اینکه میخواستن اینو از سر خودشون کم کنن فرستادنش دوکیلومتر جلوتر پاسگاه داخل مرز..سنگر کمین..پیش منه خدا زده همون روز با قاچاقچیها درگیر بودیم نگو به این نکبت گفته بودن سهم طناب تو..پیش اون سربازه س که تو سنگر کمینه باید بری پیش اون ^^^^^*^^^^^ القصه من مشغول تیراندازی بودم و هی باید قطار فشنگ میدادم دهن تیر بار یهو دیدم یه سرباز عین گاو داره وسط درگیری میاد سمت من صدا هم به صدا نمیرسید که بهش بگم نکبت..موقعیت منو لو میدی..نیا سمت من با بیسیم به عقب گفتم این نکبت کیه داره میاد..چرا فرستادینش گفتن کمکی خودته نمیشد کاری کرد فقط یه لحظه عقل کرد و دراز کش و سینه خیز اومد تا رسید تو سنگر گفت حق طناب من پیش شماست؟؟؟ ^^^^^*^^^^^ گاهی وقتا ادم دلش میخواد یه کارد برداره شاهرگ خودشو بزنه یه مشت تو پوزش زدم و گفتم میتمرگی همینجا و تا نگفتم تکون نمیخوری بدبخت ریده بود تو خودش بعد یکساعت که درگیری تموم شد بهش گفتم مردک شتر اومدی اینجا مال باباتو بگیری؟ خب نفهم..میکشنت بعدشم براش توضیح دادم که حق طناب برا سرکار گذاشتنت بوده ^^^^^*^^^^^ طبق معمول روز بعد باز تنها شدم چون از من خر تر برا اون پست و اون سنگر نبود الهی که هیچوقتی..هیچ کسی نفهم گرفتار نشه o*o*o*o*o*o*o*o
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم